شناخت ذهنمان کار دشواری است، رسیدن به یک بینش اساسی در مورد شخصیت و انگیزههایمان هم به همان اندازه سخت است، بینشی که بتواند ما را از برخی روانرنجوریها و اجبار به تکرارهایی که گاه به قیمت از دست رفتن بخش بزرگی از زندگیمان است، آزاد کند. وقتی متوجه شویم که زدودن ناآگاهیمان از روان با دانش و شناخت کافی نخواهد بود ممکن است دلسرد شویم با این حال قدم بزرگی در راه خودشناسی حقیقی برداشتهایم. درک این که تمایزی بین شناخت عقلانی در مورد خودمان و شناخت هیجانی وجود دارد.
ممکن است به طور مثال به درک شناختی از این موضوع برسیم که ما در مقابل مراجع قدرت و شخصیتهای مقتدر، ترسو میشویم؛ به این دلیل که پدر ما فردی زورگو و غیرصمیمی بود و ما عشق و حمایت لازم را از او دریافت نکردهایم. انسجام این بینش شناختی در شخصیتمان ممکن است سالها کار ببرد، انسجامی که اگر به آن دست یابیم میتوان به طور منطقی انتظار داشت که مشکلاتمان در زمینه ترس از قدرت کمتر شود.
اما متأسفانه باز کردن گرههای ذهن به آسانی صورت نمیگیرد. درک شناختی از گذشته گرچه اشتباه نیست، با این حال به خودی خود نمیتواند ما را از عمق واقعی نشانههای روانرنجوریمان برهاند. ما نیاز داریم به سوی شناختی دقیق از مسیری که تاکنون طی کردهایم و رنجهایی که در زندگی متحمل شدهایم گام برداریم، آنچه که آن را بینش هیجانی مینامیم.
برای رسیدن به بینش هیجانی ما باید مجموعهای کامل از صحنههای اولیه زندگیمان که در آن مشکلاتمان به طور مثال حول پدر و اقتدار شکل گرفته دوباره تجربه کرده و بازسازی کنیم. ما نیاز داریم به تصوراتمان اجازه دهیم اندکی به عقب بازگشته و لحظاتی را دوباره تجربه کنیم که به دلیل دردناک بودن جایی در حافظه فعالمان نداشتند. ما نه تنها باید بدانیم که رابطه سختی با پدرمان داشتیم بلکه باید غمواندوه آن را طوری تجربه کنیم گویی در همین حال برایمان رخ داده استش
آخرین مطالب
مطالب پربازدید
خبرنامه ایمیلی ما را دنبال میکنید؟
Please make sure that AcyMailing is installed and activated.