اگر بتوانیم یک حکم کلی در مورد همه افرادی بدهیم که ناراحتیهای روانی پیدا میکنند، میتوان گفت که آنها استاد بدرفتاری با خود هستند، بدون اینکه حتی خود متوجه آن باشند.
بنابراین رهایی از چنگال نفرت از خود باید با آگاهی به این موضوع شروع شود که : ما واقعاً با خود چه میکنیم و البته چه راههای بهتری پیش روی ما قرار دارد. برای مثال ممکن است وقتی میفهمیم که اتفاق خوبی برایمان افتاده، بلافاصله ذهنمان سراغ این موضوع میرود که چه اتفاق بدی به تلافی لحظه خوبی که داشتیم قرار است برایمان رخ دهد؛ اینکه هر موفقیتی با احساس گناه و دلشورههایمان خراب میشود؛ هر روز بالقوه خوشایندی که داریم با ترس و وحشت و با حس از دست دادن از بین میبریم؛ و اینکه تصور میکنیم همه از ما نفرت دارند و به محض که جایی را ترک میکنیم بدترین چیزها در مورد ما گفته میشود.
شاید هیچکدام از اینها در ظاهر واقعاً " از خود بیزاری" به نظر نرسند و میتوان گفت که من "مضطرب" یا "حساس" هستم. ولی اگر همه این افکار را تحت یک عنوان در نظر گرفته و برای کامل شناختن آنها جهتدهیشان را در نظر بگیریم، خواهیم دید که همه رو به سوی تخریب نظاممند هر نوع لذتی هستند که خود واقعیمان به همراه دارد که اگر دقیق به آن فکر کنیم بسیار ناخوشایند است. گویی ما متعهدیم که هر نوع فرصت خوشی را در اولین فرصت در نطفه خفه کنیم.
شاید بتوانیم تصور کنیم که به طور آزمایشی با ذهنمان مهربان باشیم، به جای آنکه هر فکر ناخوشایندی را به صحنه تئآتر هشیاریمان بیاوریم، شجاعانه محبتآمیزترین و اطمینانبخشترین افکار را به ذهن راه دهیم. زمانی که جایی را ترک میکنیم سرسختانه جلوی افکاری که در مورد بداندیشی در مورد ماست را بگیریم. گاه این افکار التماس میکنند که به آنها توجه کنیم و اجازه ورود به آنها را دهیم و البته ادعا کنند که دلایل منطقی نیز برایشان وجود دارد، ولی برای یکبار هم شده قاطعانه به آنها "نه" بگوییم. اگر دوباره تلاش کردند به ذهن راه یابند، موسیقی میگذاریم، باغبانی میکنیم و هرکار دیگری غیر از اینکه به آنها اجازه دهیم بر ما حاکم شوند.
حال، این میل ناهشیار ما به بیمهری نسبت به خودمان از کجا میآید؟ چطور انتخاب میکنیم که خود را شکنجه دهیم؟ در این مورد هم میتوانیم یک حکم کمابیش کلی بدهیم. رفتاری که با خود داریم، شیوه رفتاری دیگران با ما در کودکی است که حال در وجودمان درونیسازی شده است، یا به شکل مستقیم، به طور مثال اینکه چطور با ما صحبت میکردند و یا به شکل غیرمستقیم، در شیوه رفتارشان مقابل ما، اینکه ما را نادیده میگرفتند یا کسی دیگر را به ما ترجیح میدادند.
برای اینکه ببینیم در کجای طیف "دوست داشتن خود" قرار داریم، تنها باید از خود یک سؤال ساده بپرسیم(که شاید هیچوقت واقعاً به آن فکر نکرده باشیم) : چقدر خودم را دوست دارم؟ اگر پاسخی فوری و شهودی بدهیم که "احساس میکنم نفرتانگیزم"، نیاز است که فوراً تاریخچه زندگیمان را مرور کنیم، تاریخچهای که ذهن خودآزارمان برای مدتهای طولانی آن را نادیده گرفته. نفرتی که به طور عادتگونه به خود روا میداریم بیآنکه منصفانه و درست باشد. باید به جایی برسیم که درک کنیم در برخورد با خود چنان شرورانه و بیرحمیم که با بدترین دشمنانمان هم اینگونه نیستیم.
راه نجات ما از خودآگاهی به دست میآید. از خودبیزاری اجتنابپذیر است. ما با خود بیرحمیم تنها به این دلیل که در گذشته نسبت به ما مهربان نبودهاند و ما همچنان عمیقاً به برداشت آنها از خودمان وفادار هستیم.
اما اگر میخواهیم به معنای واقعی زندگی کنیم باید اصول اخلاقی خود را بازنویسی کنیم و دوباره مهربانی با خود را ارزشمند کنیم. ما بیش از حد در مورد بدگمانی با خود، نامهربانی با خود و رقتانگیز بودن آموختهایم، حال باید محاسن بخشیدن، شفقت و مهربانی را کشف کنیم. وقتی وحشت میکنیم و در مورد آینده مضطرب میشویم باید به خاطر داشته باشیم که اساساً نگران این هستیم که آیا ما به اندازه کافی دوستداشتنی و پذیرفتنی هستیم. گویی بقای ما در گروی این است که هرچه سریعتر در هنر خوددوستی، استاد شویم.
(منبع: مدرسه زندگی)
آخرین مطالب
مطالب پربازدید
خبرنامه ایمیلی ما را دنبال میکنید؟
Please make sure that AcyMailing is installed and activated.