یکی از حقایق مهم دوران کودکی این است که کودکان از بدو ورود به این دنیا به طور کامل تحت تسلط و کنترل دیگران هستند. آنها هیچ قدرت خاص، هوش و کارکردی ندارند، نمیتوانند بجنگند، از چیزی شکایت کنند، دور شوند و یا بر سر موضوعی بحث کنند. بقای آنها صرفا به این توانایی برمیگردد که بتوانند از بالای تختخواب کوچکشان و با چشمان زیبای معصوم خود والدین را برای مراقبت از خود ترغیب کنند. این قدرت آنها برای جذب عشق است که تضمین میکند آنها محافظت شده، پوشانده شوند و زنده نگاه داشته شوند.
کودکان هم از آن سو، به والدین و یا مراقبان خود بیقید و شرط عشق میورزند. آنها به طور غریزی کسانی که از آنها مراقبت میکنند، حمامشان میکنند، شیرشان را گرم کرده و ملحفههایشان را عوض میکنند، دوست دارند و تحتتأثیر آنها هستند. در این مرحله، هیچ تمایل ذاتی برای زیرسؤال بردن و یا تردید در مورد صاحبان قدرتی که مراقبشان هستند، ندارند.
اما اگر در این موقعیت حساس، عشق به شکل محدودتری به آنها داده شود، تصویر پیشرو کمی پیچیده میشود. مثل اینکه، کودک در هنگام گریه به حال خود رها شود، والدین بر سر یکدیگر فریاد بکشند، خشونت، افسردگی و بیماری یکی از والدین در کار باشد و غیره. در این موقعیت، کودک میداند که در معرض خطری جدی است و اگر وضعیت به همین شکل ادامه یابد، در بدترین حالت، ممکن است در دامنه تپهای به حال خود رها شده تا بمیرد.
در این نقطه، بیولوژی ما فرآیندی منطقی را از روی استیصال آغاز میکند، کودک سعی بیشتری میکند، او تلاشهایش برای تحتتأثیر دادن، خوب بودن، انجام آنچه از او انتظار میرود و لبخند زدن را مضاعف میکند. از خود میپرسد: "من چه خطایی کردم که اینطوری شد؟". هیچ فکر دیگری به ذهنش نمیرسد جز اینکه در درون خود و رفتارهایش به دنبال پاسخ بگردد. خشمگین شدن از رفتار والدین چیزی نیست که در چنین موقعیت بیدفاعی به کار بیاید. وقتی به سختی میتوانیم به دستگیره در برسیم، در شرایطی نیستیم که مراقبان خود را به چالش بکشیم. در عوض آنها از اینکه نتوانستند والدین را به محبت و مراقبت از خود برانگیزند از خود بیزار میشوند و شرم جایگزین خشم میشود.
و این چنین چرخه نفرت از خود، در کودک آغاز میگردد. کودکی که دوست نداشته شده دائما به دنبال نقصهای خود میگردد. فرقی ندارد که والدین الکلی، خودشیفته یا افسرده باشند، یا اینکه هرگز غذای مناسبی درست نکنند و یا مدام بر سر کودک و همدیگر فریاد بکشند؛ برای توضیح این رفتارها کودک با خود میگوید: "حتما من بدم".
کودکی پشت سر گذاشته میشود و بسیاری از این پویاییها فراموش میشود. کودکی که حالا تبدیل به بزرگسال شده، نمیتواند به طور واضحی به آنچه که دقیقاً برایش رخ داده فکر کند و نگارههای والدی گویی هرگز چنین خطاهایی مرتکب نشده بودند. در عوض یادآوری لحظات شادتر و تعطیلات خانوادگی شفافتر است، گویی هیچ تعارضی بین آنها وجود نداشته است. کودک نمیتواند بین خود و شرمی که اکنون بر او چیره شده تمایز قائل شود، انگار او با آن شرم متولد شده است و هیچگاه خودش را دوست نداشته است.
اما رهایی از این شرم در انتظار ماست. زمانی که جرأت به خرج داده و بپذیریم که نفرت از خود پیامدی از محرومیتهای اولیه ماست. اینکه فرصتی برای کاوش و سوگواری در آنچه برایمان رخ داده پیدا کنیم و در نهایت بفهمیم که ما نفرتانگیز نیستیم، بلکه در آن زمان هیچ ایده بهتری برای توضیح این سوال پیدا نکردیم: اینکه چرا نتوانستیم دیگران را برای مراقبت و عشق کافی از خود برانگیزانیم، کسانی که باید از ابتدا ما را دوست میداشتند.
آخرین مطالب
مطالب پربازدید
خبرنامه ایمیلی ما را دنبال میکنید؟
Please make sure that AcyMailing is installed and activated.