بزرگکردن یک کودک، به ناچار ما را به دنیای بچگی خودمان میبرد. همزمان که خودمان با کودکمان، تجارب احساسی چندگانهای داریم، احساساتی هم از سالهای خیلی دور، بدون دعوت به بازدید ما میآیند. این احساسات دیگر از کجا آمدهاند؟ این احساسات چطور باعث میشوند رفتارهایی کنیم که اغلب، ما را یاد والدین خودمان میاندازند؟ حتی رفتارهایی که به خودمان قول داده بودیم هرگز آن را با کودکمان تکرار نخواهیم کرد؟
علت این است که خاطرات، در تجارب بین فردی شکل میگیرند. جایی که یک کودک یاد میگیرد، اجازه دارد چه احساسی داشته باشد، چطور آن را درک کند و چطور آن را به یاد بیاورد. وقتی والدینی، درک و ابراز احساسات خاصی را ممنوع میکنند، آن کودک با معضل دشواری روبرو میشود. جان بالبی، خالق نظریه دلبستگی، این وضعیت را «دانستنِ چیزی که قرار نبود بدانید و احساس کردنِ چیزی که قرار نبود احساس کنید» توصیف میکرد.
اگر کسی در کودکی، تحتفشار قرار بگیرد که چیزی را نفهمد یا احساس نکند، آن فرد نسبت به درک خود از درونیاتش، بیاعتماد میشود. پس فردی که در کودکی احساسات خودش سرکوب شده باشد، زمانی هم که والد شود، برایش سخت است احساسات شدید فرزندش را تحمل کند و آنها را به رسمیت بشناسد. سلما فرایبرگ با استعارۀ «ارواحی در بافت مراقبتی» این مفهوم را توصیف کرد: تجاربی هیجانی که در کودکیِ خود والد، سرکوب شده بودند و حالا در تجربۀ کنونی او با کودکش، بازآفرینی میشوند.
پدرِ کودکی دو ساله، هروقت که کودکش او را پس میزد تا به طریقی «نه» بگوید، خود را سرشار از خشم میدید. او از اینکه دلش میخواست فرزندش را بزند، احساس شرمساری داشت، اما به سختی این تمایل را سرکوب میکرد. در صحبتی با دوستان صمیمیش، این تقلای درونی را با ترکیبی از طنز و خجالت بیان کرد. قدیمیترین دوستش که او را از کودکی میشناخت، گفت: «چه توقعی از خودت داری، وقتی پدرت همهٔ اون سالها، تو رو کتک میزد؟»
او که غافلگیر شده بود، از دهانش در رفت :«اما من حقم بود.»
او رسماً خودش را به عنوان یک «پسر بد» پذیرفته بود، چون این پذیرش به او کمک میکرد پدرش را به خاطر تمام کارهایش، ببخشد. اما حالا که خودش پدر شده بود، در درون، کودک نوپای خود را «پسر بدی» میدید که لایق کتک خوردن است.
نگاهی دوباره به گذشتۀ خود، والدین را قادر میکند تا تجارب اولیهشان را بازسازی کنند و معنایی برای پاسخهای هیجانیشان به کودکشان پیدا کنند. این نگاه، فقط در مورد تجارب دردناک نیست، بلکه خاطراتی هم که در آنها، احساس پذیرفته شدن، دوست داشته شدن و مراقبت شدن وجود داشته، کمککننده هستند.
یک مادر به یاد میآورد: «از وقتی پسرم متولد شد، برایش آواز میخواندم. یک روز وقتی سعی داشتم آهنگ مورد علاقۀ کودکیام را به یاد بیاورم، ناگهان یادم آمد که در خردسالی، روی زانوی مادرم مینشستم و او همزمان که مرا به آغوش میکشید، آن آهنگ را برایم میخواند. بعد از آن، لحظات مهربانانه و عاشقانۀ زیادی را به یاد آوردم که مادرم من را آرام میکرد، در آغوشم میکشید و عاشقانه دوستم داشت.»
این خاطراتِ «فرشتهوار»، پادزهری برای ترس، خشم و دردی هستند که والدین تجربه میکنند. آنها میتوانند از این خاطرات، به عنوان «فرشتههای نگهبانی» استفاده کنند که به آنها در جستجوی اینکه دوست دارند خودشان چه مدل والدی شوند، کمک خواهد کرد.