کتاب مجموعه نامرئی مجموعه ۴۵ داستان کوتاه از ۲۶ نویسنده آلمانی زبان است که با ترجمه علی اصغر حداد در یک مجموعه گردآوری شدهاند. در این کتاب داستانهایی از فریدریش دورنمات، راینر ماریا ریلکه، اشتفان تسوایگ، روبرت موزیل، گونتر گراس، ماکس فریش، توماس مان، پتر هاندکه و... میخوانید.
درباره کتاب مجموعه نامرئی
مجموعه نامرئی ۴۵ داستان کوتاه از ۲۶ نویسنده آلمانیزبان است. علی اصغر حداد، از بین آثار نویسندگان مختلف آلمانی، گزیدهای را گردآوری کرده است.
این کتاب سه بخش دارد: بخش اول آثار نویسندگان اتریش را دارد و بخش دوم از آثار نویسندگان آلمان فدرال و دمکراتیک و بخش سوم دربردارند آثار نویسندگان سوئیس است. مترجم قبل از هر داستان، درباره نویسنده توضیحات و شرح حال مختصری نوشته است.
در مجموعه نامرئی داستانهایی از آرتور شنیتسلر، راینر ماریا ریلکه، روبرت موزیل، اشتفان تسوایگ، اینگهبورگ باخمن، تومای برنهارت، پتر هانتکه، یوهان پتر هبل، هاینریش مان، توماس مان، هرمان هسه، لئون فویشتوانگر، برتولت برشت، آنا زگرس، اروین اشتریتماتر، اشتفان هایم، هاینریش بل، ولفدیتریش اشنوره، ولفگانگ بورشرت، زیگفرید لنتس، گونتر گراس، مانفرد بیلر، یورک بکر، ماکس فریش، فریدریش دورنمات، کورت مارتی را میخوانید.
کتاب مجموعه نامرئی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستان کوتاه هستید و به ادبیات آلمانی علاقه دارید، کتاب مجموعه نامرئی یک انتخاب عالی برای شما است.
درباره علی اصغر حداد
علی اصغر حداد ۲۴ اسفند ۱۳۲۹ در محله راه کوشک قزوین متولد شد. او، مترجم با سابقه ایرانی است که به دلیل ترجمه داستانهای آلمانی و آلمانی زبان شناخته میشود. او در دانشگاه برلین غربی تحصیل کرده است و بعد از برگشتن به ایران به کار تدریس زبان آلمانی و ترجمه متون ادبی مشغول شده است.
بخشی از کتاب مجموعه نامرئی
از فرط درماندگی به فکر افتادم نگاهی به دفترهای قدیمی بیندازم تا شاید بتوانم سراغ تعدادی از مشتریهای قدیمی را بگیرم و با خواهش و تمنا یکیدو جفت عتیقه از آنها بخرم. چنین فهرست قدیمیای برای خودش یک گورستان است، آنهم در این دوره و زمانه. خلاصه اینکه از بازبینی فهرستها چیز چندانی عایدم نشد. اغلب خریداران قدیمی ما از سرِ نداری ملک خود را به دیگری واگذار کرده یا آنکه از دنیا رفته بودند. از جانب معدود کسانی هم که هنوز از پا درنیامده بودند نمیشد امیدی داشت. ولی ناگهان چشمم به دستهای نامه افتاد که به نظر میرسید نویسنده آنها یکی از قدیمیترین مشتریهایمان است. آن شخص فقط به این دلیل از یاد من رفته بود که از سال ۱۹۱۴، یعنی آغاز جنگ جهانی، دیگر با ما مکاتبه نکرده و به ما سفارش نداده بود. مغازه ما بدون اغراق با این مشتری نزدیک به شصت سال مکاتبه داشت. او از پدر و پدربزرگ من خرید کرده بود. ولی به یاد نداشتم در طول سی و هفت سال مدیریت من حتی یکبار هم به مغازه ما آمده باشد.
همه چیز خبر از آن میداد که او پیرمردی غیرعادی است. او میتوانست یکی از آن آلمانیهایی باشد که همچون نمونهای کمیاب از دوستداران منسل یا اشپیتسوگِ نقاش در گوشه وکنار شهرهای کوچک در عین بینام ونشانی به حیات خود ادامه میدهند. نامههایش همه به خط خوش نوشته شده بودند، یکی پاکیزهتر از دیگری. زیرِ ارقام با خطکش و جوهر قرمز خط کشیده بود، و برای پرهیز از هرگونه خطا، هر رقم را دوبار قید کرده بود. این مشخصات و اینکه تمامی نامهها را روی کاغذ باطله نوشته و از پاکتهای دست دوم استفاده کرده بود، نشان میداد که او به گونهای اصلاحناپذیر صرفهجو و حتی خسیس است. هریک از این نامههای عجیب را با ذکر نام و عنوان پرطول وتفصیل خود «کارمند بازنشسته اقتصاد و جنگلداری، سروان بازنشسته، دارنده نشان صلیب آهنین درجه یک» امضا کرده بود. بنابراین، این سرباز پیرِ سالهای هفتاد در صورت زندهبودن باید سنی حدود هشتاد سال میداشت.
ولی پیدا بود که این پیرمرد غیرعادی و بهشدت صرفهجو در مقام دارنده مجموعهای نفیس از باسمههای قدیمی، از هوشمندیای خاص، شناختی درخشان، و سلیقهای عالی برخوردار است. در همان حال که آرامآرام سفارشات تقریبآ شصتساله او را که اولین آنها به سکههای نقرهای محاسبه شده بود فهرست میکردم، متوجه شدم که این مرد شهرستانی در روزگاری که میشد شصت عدد از زیباترین باسمههای چوبی آلمان را به قیمت یک تالر خرید، به دور از هیاهو، برای خود مجموعهای از باسمههای مسی گرد آورده است که از هیچ لحاظ کمتر از مجموعههای جنجالی نوکیسههای امروزی نیست. بهواقع آنچه او در طول نیم قرن فقط از مغازه ما به قیمتی بسیار نازل خریده بود، امروز ارزشی باورنکردنی داشت. بهعلاوه میشد حدس زد که او از حراجیها و فروشندگان دیگر هم آثار پرارزشی خریده است. البته از سال ۱۹۱۴ دیگر از او سفارشی به دست ما نرسیده بود. ولی از آنجا که بهخوبی از معاملات آثار هنری اطلاع داشتم و بعید بود حراج یا فروش کلی چنین مجموعهای از چشم من پنهان مانده باشد، نتیجه گرفتم که از دو حال خارج نیست: یا این مرد عجیب هنوز در قید حیات است، یا آنکه مجموعه او به دست وارثانش افتاده است.
حس کنجکاویام برانگیخته شد، و بلافاصله روز بعد، یعنی همین دیروز، بدون فوت وقت و با عجله عازم یکی از شهرستانهای کوچک ایالت ساکسن شدم. در محل، وقتی از ایستگاه کوچک راهآهن بیرون آمدم و قدمزنان وارد خیابان اصلی شدم، به نظرم رسید که غیرممکن است در میان این خانههای معمولی و پرزرق وبرق، درون یکی از این آپارتمانها با آنهمه خرت وپرت خردهبورژوایی، کسی زندگی کند که عالیترین باسمههای رمبراند، کارهای سیاهقلم دورر و مانتِنیا را به طور کامل و بیهیچ کم و کاستی در اختیار داشته باشد. ولی وقتی در پُستخانه پرسوجو کردم که آیا کارمند اقتصاد و جنگلداریای به این نام و نشان در آن شهر زندگی میکند، با کمال تعجب جواب شنیدم که پیرمرد هنوز زنده است. سپس پیشازظهر با تپش قلبی نسبتآ شدید راهی خانهاش شدم.
پیداکردن آپارتمان او زحمتی نداشت. او در طبقه دوم یکی از آن خانههای جمع وجوری زندگی میکرد که احتمالا معماری بسازوبفروش در سالهای شصت باعجله سرهمبندی کرده بود. در طبقه اول خانه آرایشگری درستکار و خوشنام زندگی میکرد. در طبقه دوم، دست چپ، نام کارمندی از کارمندان پست روی در برق میزد، و سرانجام دست راست، روی پلاکی از جنس بلور، چشمم به نام کارمند اقتصاد و جنگلداری افتاد. با تردید زنگ زدم، و بلافاصله زنی پیر و سفیدمو با کلاهی سیاه و پاکیزه بر سر، در را باز کرد. کارت خود را به دستش دادم و پرسیدم آیا میتوانم آقای کارمند جنگلداری را ببینم. شگفتزده و با کمی بدبینی نخست به من و سپس به کارت نگاهی انداخت. به نظر میرسید که در این شهرستان دورافتاده و در این خانه قدیمی آمدن مهمانی از راه دور امری خارقالعاده محسوب میشد. با اینهمه، دوستانه خواهش کرد لحظهای منتظر شوم و خود با کارت به درون رفت. شنیدم که پچپچکنان چیزی میگوید و بعد ناگهان صدای مردانهای بلند و پرطنین به گوش رسید: «چی؟ آقای ر... از برلین... بگو بیایند... بگو بیایند... چه خوب!»
پیرزن با گامهای کوتاه دوباره به کنار در آمد و مرا به اتاق مهمانی هدایت کرد.