همه هیجانات کودک قابل قبول هستند حتی هیجاناتی که از نظر ما خوب و مناسب نیستند مثل خشم. البته منظور این نیست که پرخاشگری قابل قبول است چراکه پرخاشگری و خشم متنفاوتند. در واقع صرف نظر از رفتاری که نتیجه احساس و هیجان است، ما باید به کودک نشان دهیم که احساس او را میبینیم و درک می کنیم و در کنار او هستیم. پس هیجان قابل قبول است ولی لزوماً هر رفتاری برای ابراز این هیجان قابل قبول نیست. مهم این است که هیجانات را از رفتارهای نادرست متمایز کنیم. بنابراین نباید درمورد هیجانات قضاوت کنیم و طوری با کودک رفتار کنیم که احساس کند هیجانی که تجربه می کند بد، آزار دهنده و بی اهمیت است و یا اجازه تجربه آن هیجان را ندارد. نوع واکنشی که شما به هیجان کودک نشان می دهید به دنیای او و تجربه او معنا می دهد. مثلاً اگر کودک عصبانی باشد و شما بگویید این که عصبانیت نداره و یا به او بخندید، او تصور می کند که احساسش اهمیت ندارد و یا اگر هیجانش را نشان دهد با واکنش منفی دیگران روبرو خواهد شد، بنابراین در آینده در موقعیت هایی که باید این هیجان را تجربه کند، آن را سرکوب کرده و یا به شیوه دیگری ابراز می کند و این مساله درک رفتارهای کودک را برای شما دشوار می کند. مثلاً به جای اینکه بگوید عصبانی است شروع به گریه میکند. فرض کنید وقتی که ناراحت هستید هیچ کس شما را درک نکند و یا کسی به شما بگوید ولش کن، چیز مهمی نیست، نباید خودتو ناراحت کنی یا مثلاً کسی به شما بگوید، چیزی نیست فقط کمی خسته ای؛ چه احساسی پیدا میکنید؟ به طور حتم شما احساس می کنید او شما را درک نمی کند و احساس شما برایش اهمیتی ندارد.
ازدواج دیگر آن مفهوم ایدهآلی نیست که قبلا تصور میکردیم. تقریباً نیمی از ازدواجها به طلاق ختم میشود. برای جلوگیری از چنین پیشامدی افراد ترجیح میدهند که زمانی را صرف آشنایی قبل از ازدواج کنند تا سازگاریشان برای ازدواج را ارزیابی کنند با این حال حتی برای این زوجها هم احتمال جدایی وجود دارد.
با این حال، ازدواج همچنان مفهوم ایدهال خود را برای بیشتر افراد حفظ کرده است. تقریباً 90% بزرگسالان در برههای از زندگیشان ازدواج خواهند کرد. با وجود چنین نتایجی آیا ما صرفاً به خاطر فشارهای اجتماعی و بیولوژیکیمان محکوم به وارد شدن به ازدواجهای ناخرسندکننده هستیم ؟
تعدادی از روانشناسان دانشگاه کالیفرنیا استدلال کردند که ازدواج برای اکثریت زوجها سبک زندگی رضایتبخشی است. آنها در مقالهای که اخیراً منتشر کردند سه ماهیت رایج در مورد ازدواج را به چالش کشیدند.
باور اشتباه اول: رضایت زناشویی با گذشت زمان رو به افول میرود
یکی از ثابتترین یافتهها در مورد ازدواج، کاهش ناگزیر رضایت زناشویی در طول سالهای زندگی است. این به اصطلاح "واقعیت" حتی در کتابهای درسی روانشناسی هم نوشته شده است
این یافتهها از مطالعات طولی به دست آمده که طی آن رضایت زوجین چندین بار در طی چندین سال اندازهگیری شده است و وقتی پژوهشگران میانگین آن را مورد بررسی قرار دادند، رضایت از رابطه شیب رو به پایینی داشت. با این حال پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا با تجزیه و تحلیل دقیقتر این فرض را به چالش گرفتند. اگر خط سیر زوجهایی که ازدواجشان را با رضایت نسبتاً بالایی شروع کردند را با خط سیر آنهایی که در ابتدا رضایت پایینی داشتند مقایسه کنیم، تصویر متفاوتی از موضوع را مشاهده خواهیم کرد. سطح بالای رضایت از شروع رابطه در طول سالها همچنان نسبتاً بالا باقی میماند در حالی که زوجهایی که در ابتدا سطح رضایت پایینی داشتند، معمولا به سمت پایین نمودار سقوط میکنند و میانگین را برای همه زوجین کاهش میدهند.
با این حال، نرخ بالای طلاق را چگونه میتوان توضیح داد؟ به طور حتم، زوجهای ناراضی بیشتر در معرض جدایی هستند، اما پژوهشگران خاطرنشان میکنند که حتی زوجهای راضی هم میتوانند در معرض طلاق باشند. یک رویداد ناگهانی تنشزا مانند خیانت، ورشکستگی و ..میتواند میتواند پایه و اساس یک ازدواج رضایتبخش را متزلزل کند.
باور اشتباه دوم: ارتباط ضعیف باعث آشفتگی ازدواج میشود
این یک باور بین پژوهشگران و متخصصان است که سبکهای ارتباطی منفی ریشه بسیاری از ازدواجهای ناخوشایند است. بنابراین یکی از اهداف مشترک رویکردهای زوجدرمانی، آموزش شیوههای ارتباطی مؤثرتر به زوجین است. دکتر گاتمن یافته های خود از موارد آسیبرسان زندگی زناشویی را "چهار سوار آخر الزمان" نامیده است. او این عوامل را انتقاد، تحقیر، حالت تدافعی و بیتوجهی و سکوت میداند.
یافتههای پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا این فرض را به چالش کشیده است. از نظر آنان، شیوههای ارتباطی منفی همیشه منجر به مشکلات زوجین نمیشود. گاه موضوعات و مشکلات زندگی زوجین ایجاد میشود و در پی آن و در پی تلاشهای ناموفق برای حل این مشکلات ارتباطی هم رخ مینماید. از طرف دیگر، شواهد زیادی وجود دارد که نشان میدهد زوجین میتوانند شیوههای ارتباطی مثبتی را در طول جلسات درمانی فرابگیرند و البته کاهش شیوههای ارتباطی منفی تأثیرات مثبت پایدارتری را در مقایسه با افزایش شیوههای ارتباطی مثبت بر زندگی زوجین میگذارد.
باور اشتباه سوم: یافتههای حاصل از بررسی زوجهای سفیدپوست و طبقه متوسط برای همه روابط صادق است
در نیم قرن گذشته، روابط زناشویی به صورت علمی مورد مطالعه قرار گرفته است و تقریباً تمام شرکتکنندگان در پژوهشها زوجهای تحصیلکرده و سفیدپوست طبقه متوسط در برخی از کشورهای مشخص بوده است. در حال حاضر اطلاعات زیادی در مورد پویایی چنین روابطی و نحوه کمک به چنین زوجهایی در اختیار داریم. با این حال باید آموختههای خود را در مورد سایر زوجین جدا از این طبقه مانند اقلیتها یا کمدرآمدها با احتیاط به کار ببریم. به طور مثال اگر غذای کافی یا سرپناه مناسبی برای زوجی در اختیار نباشد، مهارتهای ارتباطی خوب نمیتواند تأثیر لازم را بر یک رابطه بگذارد. پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا تأکید کردهاند که شما نمیتوانید نتیجه یک سبک تعاملی خاص را بدون درک زمینهای که رابطه در آن قرار دارد پیشبینی کرد.
نویسنده: دیوید لادن
کودکان با دو نیاز به دلبستگی و نیاز به اکتشاف به دنیا میآیند. هدف نیاز به دلبستگی حفظ پیوند عاطفی با یک چهره دلبستگی در دسترس و دست یافتنی است. ترس و احساس خطر عوامل فعال شدن نظام دلبستگی هستند و نشانههایی از وجود ترس و خطر كه آن را با اصطلاح هشدار میشناسند، موجب فعال شدن اين نظام ايمني ميشوند. اضطراب به عنوان پیش بینی جدایی از چهره دلبستگی شناخته میشود.
هدف نیاز به اکتشاف، بوجود آوردن استقلال برای کودک جهت کشف و جستجوی محیط اطراف است. این نظام در حقیقت در ارتباط با نظام دلبستگی قرار دارد و زمانی که نیازهای دلبستگی کودک به اندازه کافی برآورده شوند، كودك قادر به فعالیت و جستجوي محيط است.
در یک رابطه دلبستگیمحور هر دو این نیازها برآورده میشوند. با استعاره پیشرو میتوانید اهیمت این دو نیاز را بهتر درک کنید:
"رابطه دلبستگی میان مادر و کودک مانند طنابی است که این دو را بهم متصل کرده است، وقتی کودک دچار آشفتگی شده و نیازمند یک پناهگاه امن است تا دوباره آرامش پیدا کند، این طناب کوتاهتر شده و کودک برای کسب آرامش به دامان والد برمیگردد و گاهی بعد از کسب آرامش علاقهمند به کشف دنیای بیرون میشود و میخواهد دنیای بیرون را کشف کند او از والد جدا میشود و از او دور میگردد و از والد به عنوان پایگاهی امن برای کشف دنیای بیرون استفاده میکند، در چنین حالتی طناب ارتباطی بلندتر میشود و به کودک اجازه جستجو و استقلال بیشتر میدهد. توجه داشته باشید که این طناب در هیچ لحظهای قطع نمیشود".
حتی در بیشتر دلبستگیهای ایمن، همیشه هماهنگی کامل وجود ندارد. والدین همیشه به طور بهینهای پاسخ نمی دهند و اصلاً نیازی به این بیعیب بودن نیست. کنشهای تبادلی میان نوزاد و والد نشان دهنده تغییرپذیری لحظهبهلحظه درجه هماهنگی، درک و پاسخدهی متقابل است. عدم هماهنگیهای کامل میان کودک و والد در ارتباطات روزمره، کاملاً طبیعی است و این ناهماهنگی برای رشد کودک ضروری به نظر میرسد. نشانگر دلبستگی ایمن، توانایی والد و کودک برای استفاده از مهارتهای مقابله فعال برای ترمیم چنین ناهماهنگی ها و بنابراین، کسب مجدد تعادل برای نوزاد و روابط دلبستگی است (ترونیک و جیانینو ، 1986).
برای مثال، وقتی والد به شدت مشغول کاری است یا حتی افسرده است، نوزاد با دیدن وی احساس دوری میکند که این یک ناهماهنگی ضعیف است. ممکن است کودک غر زده یا به جای آن لبخند بزند و پاهایش را تکان دهد تا توجه مادر را به خود جلب کند. به محض آنکه مادر پاسخ میدهد، ناهماهنگی پایان یافته و احساس ایمنی دوباره برقرار میشود. سیگل اشاره میکند که " ترمیم به کودک کمک میکند تا بیاموزد زندگی پر از لحظات اجتنابناپذیر سوءتفاهم و ناهماهنگی است و ارتباطات از دست رفته میتواند شناسایی شده و ارتباط دوباره برقرار شود"
روابط دلبستگی که در طول 6 ماه اول زندگی توسعه مییابند، وسیلهای برای به اشتراک گذاشتن احساسات و یادگیری برقراری ارتباط و بازی میشوند. برای مثال، یک نوزاد 6 ماهه میتواند با کنار زدن دستمال از روی صورتش، دالیبازی را (که قبلاً توسط پدرش به او آموخته شده) انجام دهد. پدر با گفتن این جمله" آااا، تو میخواهی بازی کنی، آره؟" پاسخ داده و دستمال را کنار میزند و میگوید "دالی" و سپس میخندد و به چشمان کودکش نگاه میکند. کودک میخندد، دستانش را تکان داده و پاهایش را میکوبد. پدر با گرمی میگوید"آااا، تو از دالی بازی خوشت مییاد، آره؟" کودک صدایی از خود در آورده و شروع به تکان دادن دستمال از روی صورتش میکند تا به بازی ادامه دهد.
این مثال نشان میدهد که چگونه دلبستگی استقرار یافته و چگونه ادامه مییابد. دلبستگی از طریق کنشهای تبادلی یا متقابل که نشان میدهند که نوزاد به غذا، بازی و آرامش نیاز دارد و والدین پاسخ میدهند گسترش مییابد. این کنشهای تبادلی وقتی به خوبی انجام شوند، کیفیتهای مهمی از رواب دلبستگی را نشان میدهند.
جالب است بدانید کودکانی که یاد گرفتهاند رویدادها و اتفاقات را به طور منسجم و با جزئیات شرح دهند، شناخت بهتری نسبت به خودشان، دیگران و محیط اطرافشان دارند. آنها میتوانند رابطه میان فکر، احساس و رفتار را بهتر درک کنند و در مواقع پرتنش تنظیم هیجانی بهتری را نشان دهند. کودکی که میتواند با جزئیات تجربه ترسناک خود را شرح دهد و احساس اش را بیان کند و رفتاری که به سبب این احساس انجام دادهاست را بیان کند، قادر است در موقعیتهای ترسناک مشابه مدیریت هیجانی بهتری را از خود نشاندهد.به طور مثال چنین کودکی تجربه ترسناک خود را این گونه تعریف میکند: "مامان اون آقاهه که لباس آبی داشت اومد به من لبخند زد. اون میخواست به من شکلات بده. خیلی ترسیدم، من که نمیدونم اون کیه!".
اینجاست که باید گفتگویی آرامشبخش بین ما و کودکمان درباره تجربه ترسناک کودک شکل بگیرد. به کمک این گفتگو کودک یاد میگیرد تا تجربهاش را به طور کامل و با ترتیب درست شرح بدهد و به تخلیه هیجانهایی که تجربه کرده بپردازد. این گفتگوی منسجم کمک میکند تا کودک در تجربه رویداد ترسناک یا دردناک مشابه کمتر آسیب ببیند و با شیوه کارآمدی با آن برخورد کند".
رواندرمانی هماکنون دیگر خدمتی لوکس نیست، خیلی از ما فضای اتاق درمان را تجربه کردهایم و خیلی دیگر در جستجوی رواندرمانگری مناسب برای پیمودن این راه هستیم و شاید هم نسبت به شروع این مسیر مردد هستیم. بعضی از تأثیر شگرف آن بر زندگی و رهایی از الگوهای آسیبزایشان میگویند و رواندرمانگرشان را فردی حاذق برای پیمودن این مسیر مشترک و گاه پرپیچ و خم میدانند. و اما شاید برای برخی این طور نباشد.
نویل سیمینگتن این کتاب را برای مراجعین رواندرمانی نوشته شده با این حال مطالعه آن حتی برای درمانگران نیز مفید است. کتاب توضیحاتی در رابطه با رواندرمانی اعم از هدف و شیوه کار آن بیان میکند و در ادامه به خصوصیات یک درمان و یک رواندرمانگر خوب نیز اشاره میکند.
مترجم در بخش یادداشت اشاره میکند: "به نظر من مخاطب کتاب حاضر هم رواندرمانگرانند و هم مراجعان آنها و چه بسا بیشتر گروه دوم. این کتاب که به قلم نویل سیمینگتُن، روانکاو برجسته انگلیسی ساکن استرالیا نوشته شده، حاوی نکاتی عمیق و دقیق درباره چیستی و چگونگی رواندرمانی است که با نهایت استادی و به زبانی ساده و همه فهم نوشته و با مثالهایی شیوا همراه شده است. به تجربه میدانم که فرایند رواندرمانی، فرایندی بینهایت پیچیده است و هربار و با هر مراجع، رنگ و بویی ویژه پیدا میکند و سفری نو آغاز میشود که در عین شباهت، تمایزهای جدی و اجتنابناپذیر خود را دارد و میبایست ویژگیهای منحصر به فرد مراجع و درمانگر را درنظر داشته باشد و از اینرو، به گمانم نمیتوان نسخهای حاضر و آماده برایش تجویز کرد. با اینحال میدانم که رواندرمانی معیارهایی حداقلی دارد که این فرایند پیچیده را از نمونههای مجعول آن متمایز میکند".