خواندنی‌ها

مقالات عمومی، تخصصی و اخبار

بازی‌های تخیلی؛ راهی برای درک دیگران

بازی‌های تخیلی؛ راهی برای درک دیگران

پژوهش‌های روانشناسی پیوند مهمی را بین توانایی شرکت در بازی‌های تخیلی و تحول توانایی کودک در درک احساسات و باورهای دیگران نشان می‌دهد. این مطالعات نشان می‌داد هرچه بیشتر والدین در مورد احساساتشان در طول این تعامل‌ها با کودکان صحبت می‌کردند، کودکان بیشتر در این بازی‌های وانمودی و تخیلی شرکت می‌کردند و بالعکس. بنابراین این بازی‌های تخیلی باعث می‌شود کودکان بیشتر بتوانند دیدگاه‌ها و احساسات دیگران را در مورد موضوعات مختلف درک کنند.

همانطور که تماشای یک برنامه تلویزیونی فرصتی را فراهم می‌آورد تا بتوانید در مورد دنیای ذهنی دیگران صحبت کنید، در این بازی‌های تخیلی نیز امکان صحبت در مورد افکار و احساسات دیگران وجود دارد که به نوبه خود می‌تواند ظرفیت همدلی و درک دیدگاه دیگران را در کودک ایجاد کند.

به طور مثال وقتی شما با کودکتان عروسک‌بازی می‌کنید،‌ می‌توانید در مورد احساسات و افکار عروسک‌هایش صحبت کنید. با یک کودک بزرگتر می‌توانید مسابقه دارت یا خوانندگی داشته باشید و تظاهر کنید که هر دو افراد مشهوری هستید و با یکدیگر رقابت کنید، یا دانش‌آموزی هستید که از او درس فرا می‌گیرید.           

کودک نه تنها از اینکه وارد دنیای تخیلاتش شده‌اید لذت خواهد برد بلکه همچنین به او کمک خواهید کرد تا بتواند دیگران را بهتر درک کند، چیزی که به زندگی اجتماعی او در حال و آینده کمک زیادی خواهد کرد.

ترک چهره دلبستگی

ترک چهره دلبستگی

گریه کردن کودک زمانی که او را ترک می‌کنید نشانه دلبستگی ناایمن نیست.  به همین ترتیب گریه نکردن او نیز نشانه ناایمنی نیست. طیفی از واکنش‌های «معمول» به ترک چهره دلبستگی‌ در کودکان دلبسته ایمن دیده می‌شود. سن و آشنایی با شخص یا مکان نیز سهم قابل توجهی در واکنش آنها دارد. 

«اگر کودک شما زمانی که اتاق را ترک می‌کنید گریه می‌کند، معمولا این نشانه‌ای از دلبستگی ایمن اوست». جی. میلبورن


معمولا کودکان دلبسته ایمن به طریقی نشان می‌دهند که نمی‌خواهند چهره دلبستگی شان ترکشان کند. البته اینکه اتاق را ترک کنید نیز به دلبستگی‌تان آسیبی نمی‌رساند. چیزی که می‌تواند به دلبستگی‌تان آسیب برساند اجتناب از احساسات آنها با دور زدن آنها یا قایم شدن‌تان است (شما در واقع از احساسات خودتان اجتناب می‌کنید نه احساسات آنها).

 هم‌چنین نادیده‌انگاری و نامعتبرسازی احساسات آنها: «احمق نباش، من برمی‌گردم». یا «بسه، گریه نکن. این مامانو ناراحت می‌کنه وقتی تو گریه می‌کنی. تو نمی‌خوای که من یه روز بد توی کارم داشته باشم، میخوای؟».

موضوع دیگری که می‌تواند منجر به دلبستگی اضطرابی شود این است که در مورد ترک آنها یا گذاشتن‌شان با دیگری مردد یا نگران باشیم. به همین دلیل اعتماد  به افرادی که از فرزندان ما مراقبت میکنند بسیار مهم است زیرا کودکان ما می‌توانند تردیدهای ما را  احساس کنند. آنها نمی‌توانند این را درک کنند بنابراین این موضوع صرفا باعث می‌شود که آنها احساس کنند «این مکان نباید امن باشد، والد من به شدت معذب است». به جای واکنش، احساس آنها را معتبر کنید و برایشان توضیح دهید که کجا می‌روید و چه زمانی برمی‌گردید.      

خشم سرکوب شده

خشم سرکوب شده

برای خیلی از افراد، خشم احساسی ممنوعه است، چیزی که باید سرکوب شده، پنهان و یا به سرعت خنثی شود. با این حال، برخلاف تصور رایج، خشم احساسی طبیعی است- نه خوب و نه بد- بلکه وجود دارد و دارای کارکردی برای ماست.

 به دلایل بسیار زیادی از کودکی گرفته تا شرایط اجتماعی، بسیاری افراد خشم را به عنوان احساسی "بد" یا "غیراخلاقی" بازمی‌شناسند و به طور ناهشیاری آن را در درون خود سرکوب می‌کنند. با این حال، آنچه سرکوب‌ شده است، لزوماً ناپدید نمی‌شود.

افرادی که خشم را به درون برده و آن را در مسیر صحیح خود (مانند قاطعیت، مرزگذاری، صراحت کلام . ...)آزاد نکرده باشند می‌توانند دچار مشکلات زیادی شوند، آنها بیشتر اوقات خود را سرزنش می‌کنند و همه بدی‌ها را به خود نسبت می‌دهند، خشم سرکوب‌شده در آنها می‌تواند به شکل افسردگی، اضطراب و بیماری‌های جسمانی‌سازی شده نظیر سردردها و دل‌دردهای عصبی خود را نشان دهد.

چرا خشم را سرکوب می‌کنیم؟

افراد خودشان انتخاب نمی‌کنند که خشم را سرکوب کنند. خلق و خوی ذاتی آنها در کنار تجربیات کودکی و شرایط اجتماعی و فرهنگی در ایجاد چنین فرآیندی نقش دارند.

ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که بچه‌ها باید "دختر خوب" و "پسر خوب" باشند. در خیلی از موارد از ما خواسته شده که از دیگران تبعیت کنیم و هروقت می‌خواستیم خشم خود را ابراز کنیم خاموش می‌شدیم.

حق داریم خشم را ابراز کنیم

در اینجا مهم است که توجه داشته باشیم خشم با پرخاش، خشونت کلامی و بدنی و غیظ تفاوت دارد. خشم را می‌توان هیجانی در نظر گرفت که در مواجهه با هر ناکامی پدیدار می‌شود و انرژی لازم را برای دفاع از خود تأمین می‌کند.

خودآگاهی به تجربه درونی خشم، مرحله‌ای مهم در ابراز سازنده آن است و می‌تواند به ما کمک کند این هیجان را مدیریت کنیم و ابزار مناسب برای ابراز آن را در خود بیابیم.

خشم به ما کمک می‌کند بر موقعیت تسلط پیدا کنیم و اجازه ندهیم حد و مرزهایمان پایمال شود. مهم‌تر از آنکه به ما کمک می‌کند تا درک کنیم واقعا چه چیزی برایمان اهمیت دارد و بدین ترتیب ارزش‌های زندگی خود را باز شناسیم.

با این حال باید در هنگام بروز خشم پرسش‌هایی را برای خود مطرح کنیم، اینکه خشم به چه دلیل در این موقعیت رخ داده است؟ آیا به این دلیل است که فردی ما را تهدید به آسیب کرده، احساس ارزشمندی‌مان را زیر سوال برده، آیا این احساس آسیب ناشی از تجارب قبلی‌مان در ارتباط با آدم‌های گذشته است و به موقعیت فعلی ارتباط ندارد، آیا  احساس کردیم طرد شده‌ایم در حالی که در واقعیت چنین چیزی رخ نداده و هزاران سوال دیگر که در هنگام احساس خشم ضروری است در خود بجوییم.

 

 

 

مراقبان نامهربان ؛ کودکانی شرمگین

مراقبان نامهربان ؛ کودکانی شرمگین

یکی از حقایق مهم دوران کودکی این است که کودکان از بدو ورود به این دنیا به طور کامل تحت تسلط و کنترل دیگران هستند. آنها هیچ قدرت خاص، هوش و کارکردی ندارند، نمی‌توانند بجنگند، از چیزی شکایت کنند، دور شوند و یا بر سر موضوعی بحث کنند. بقای آنها صرفا به این توانایی برمی‌گردد که بتوانند از بالای تخت‌خواب کوچکشان و با چشمان زیبای معصوم خود والدین را برای مراقبت از خود ترغیب کنند. این قدرت آنها برای جذب عشق است که تضمین می‌کند آنها محافظت شده، پوشانده شوند و زنده نگاه داشته شوند.

کودکان هم از آن سو، به والدین و یا مراقبان خود بی‌قید و شرط عشق می‌ورزند. آنها به طور غریزی کسانی که از آنها مراقبت می‌کنند، حمامشان می‌کنند، شیرشان را گرم کرده و ملحفه‌هایشان را عوض می‌کنند، دوست دارند و تحت‌تأثیر آنها هستند. در این مرحله، هیچ تمایل ذاتی برای زیرسؤال بردن و یا تردید در مورد صاحبان قدرتی که مراقبشان هستند، ندارند.

اما اگر در این موقعیت حساس، عشق به شکل محدودتری به آنها داده شود، تصویر پیش‌رو کمی پیچیده می‌شود. مثل اینکه، کودک در هنگام گریه به حال خود رها شود، والدین بر سر یکدیگر فریاد بکشند، خشونت، افسردگی و بیماری یکی از والدین در کار باشد و غیره. در این موقعیت،‌ کودک می‌داند که در معرض خطری جدی است و اگر وضعیت به همین شکل ادامه یابد، در بدترین حالت، ممکن است در دامنه تپه‌ای به حال خود رها شده تا بمیرد.

در این نقطه، بیولوژی ما فرآیندی منطقی را از روی استیصال آغاز می‌کند، کودک سعی بیشتری می‌کند، او تلاش‌هایش برای تحت‌تأثیر دادن، خوب بودن، انجام آنچه از او انتظار می‌رود و لبخند زدن را مضاعف می‌کند. از خود می‌پرسد: "من چه خطایی کردم که اینطوری شد؟". هیچ فکر دیگری به ذهنش نمی‌رسد جز اینکه در درون خود و رفتارهایش به دنبال پاسخ بگردد. خشمگین شدن از رفتار والدین چیزی نیست که در چنین موقعیت بی‌دفاعی به کار بیاید. وقتی به سختی می‌توانیم به دستگیره در برسیم، در شرایطی نیستیم که مراقبان خود را به چالش بکشیم. در عوض آنها از اینکه نتوانستند والدین را به محبت و مراقبت از خود برانگیزند از خود بیزار می‌شوند و شرم جایگزین خشم می‌شود.

و این چنین چرخه‌ نفرت از خود، در کودک آغاز می‌گردد. کودکی که دوست نداشته شده دائما به دنبال نقص‌های خود می‌گردد. فرقی ندارد که والدین الکلی، خودشیفته یا افسرده باشند، یا اینکه هرگز غذای مناسبی درست نکنند و یا مدام بر سر کودک و همدیگر فریاد بکشند؛ برای توضیح این رفتارها کودک با خود می‌گوید: "حتما من بدم".

کودکی پشت سر گذاشته می‌شود و بسیاری از این پویایی‌ها فراموش می‌شود. کودکی که حالا تبدیل به بزرگسال شده، نمی‌تواند به طور واضحی به آنچه که دقیقاً برایش رخ داده فکر کند و نگاره‌های والدی گویی هرگز چنین خطاهایی مرتکب نشده بودند. در عوض یادآوری لحظات شادتر و تعطیلات خانوادگی شفاف‌تر است، گویی هیچ تعارضی بین آنها وجود نداشته است. کودک نمی‌تواند بین خود و شرمی که اکنون بر او چیره شده تمایز قائل شود، انگار او با آن شرم متولد شده است و هیچ‌گاه خودش را دوست نداشته است.

اما رهایی از این شرم در انتظار ماست. زمانی که جرأت به خرج داده و بپذیریم که نفرت از خود پیامدی از محرومیت‌های اولیه ماست. اینکه فرصتی برای کاوش و سوگواری در آنچه برایمان رخ داده پیدا کنیم و در نهایت بفهمیم که ما نفرت‌انگیز نیستیم، بلکه در آن زمان هیچ ایده‌ بهتری برای توضیح این سوال پیدا نکردیم: اینکه چرا نتوانستیم دیگران را برای مراقبت و عشق کافی از خود برانگیزانیم، کسانی که باید از ابتدا ما را دوست می‌داشتند.

معرفی کتاب: پیوند دوباره با جوهره خویشتن

معرفی کتاب: پیوند دوباره با جوهره خویشتن

معرفی کتاب

عنوان کتاب: پیوند دوباره با جوهره خویشتن

نویسنده : کریستین نایب

 

بسیاری از مردم در زندگی احساس شادی یا رضایت نمی‌کنند. آنها با اضطراب، افسردگی، فشار روانی، درد جسمانی، انرژی کم، ملال، نگرانی بی‌پایان، بی‌انگیزگی و مشکلات رابطه‌ای دست و پنجه نرم می‌کنند.

کریستین نایب، روانشناس بالینی و نویسنده این کتاب، با ترکیب پژوهش‌های علوم عصب‌شناختی مدرن، تکنیک‌های روان‌درمانی و تحقیقات حوزه هشیاری نشان می‌دهد که چگونه مغز ما به طور خودکار احساسات را به وسیله اضطراب سرکوب می‌کند و مکانیزم اضطراب علت اصلی علائم روانشناختی ماست.

تأثیر شگرفی که این مکانیزم خودکار تبدیل احساس به اضطراب بر شادی و بهزیستی ما، نحوه غلبه بر آن و التیام بخشیدن علائم ما و بازیابی اعتماد به نفس و انرژی می‌گذارد، در این کتاب به تفصیل بیان شده است.

با استفاده از مفاهیم، مثال‌ها، ابزار و تکنیک‌های قابل‌فهم می‌توانید بفهمید که مغز چگونه کار می‌کند، اضطراب چگونه ایجاد می‌شود و برای غلبه بر آن و تحقق نیروهای بالقوه وجودتان، چه کارهایی می‌توانید انجام دهید.

 

در متن کتاب آمده:

 

"مکانیسم خودکاری درون مغزهایمان وجود دارد که اجازه حس کردن احساسات را به ما نمی دهد، در عوض هنگامی که احساسی به وجود می‌آید، اضطراب را به شکل تنش، ناآرامی، استرس، دل‌آشوب، درد، گیجی، یا دیگر نشانه‌ها احساس می‌کنیم؛ مکانیسم اضطراب ناهشیار، کاری را انجام می‌دهد که بیشتر مردم از آن بی‌خبر هستند: در عرض 12‌میلی‌ثانیه، احساسی را به اضطراب تبدیل می‌کند."

 

حمایت‌های افراطی

حمایت‌های افراطی

آنچه ممکن است نگرانی یک کودک مضطرب را بیشتر کند،

حمایت‌های افراطی ما به عنوان یک والد است؛ حمایت‌هایی که از سر دلسوزی انجام می‌دهیم چرا که نمی‌خواهیم احساس اضطراب، بیش از این کودکمان را آزرده کند. به طور مثال، کارهایی را از جانب او انجام می‌دهیم. چون کودکمان از بودن در جمع مضطرب می‌شود او را به خود می‌چسبانیم و به فعالیت های گروهی ترغیبش نمی‌کنیم. یا اگر از تنهایی خوابیدن می‌ترسد، هر شب او را کنار خودمان می‌خوابانیم تا مبادا مضطرب شود. در حالیکه این حمایت‌های افراطی اضطراب کودک را بهبود نمی‌دهد.

لمس احساسات

لمس احساسات

 

شاید عجیب به نظر برسد، اما بخش بزرگی از مشکلات جهان ناشی از پدیده‌‌ای غیرمعمول در ذهن است: در ارتباط نبودن با احساسات و لمس نکردن تجارب احساسی.

 احساسات قطب‌نمای زندگی هستند و اگر آن‌ها را تجربه نکرده و شناختی از آنها نداشته باشیم کارکرد زندگی‌مان مختل می‌شود.

وقتی برای اولین بار این مفهوم به گوشمان می‌خورد عجیب و حتی کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد؛ چطور ممکن است ندانیم چه احساسی داریم!

از دید بیرونی، ما موجوداتی منسجم هستیم، یک نام داریم و به یک بدن تعلق داریم، با این حال حداقل دو بخش متمایز در درون ما وجود دارد: خود تجربه‌گر و خود مشاهده‌گر، گاهی این دو کاملاً همسو هستند، شخصی از ما می‌پرسد چه احساسی داری و ارتباط این دو بخش به قدری هماهنگ است که  به سادگی می‌توانیم احساسمان را ببینیم و از آن بگوییم.

گاهی موارد پیچیده‌تری هم رخ می‌دهد، بعد از یک روز کاری طولانی در خانه نشسته‌ایم و این احساس را داریم که همه چیز آرام است، با این حال یک اظهارنظر جزئی از سمت شریک زندگی‌مان به کلی ما را آشفته می‌کند و شروع به داد زدن می‌کنیم، تا جایی که به یک بحران بدل شود.

چرا برای خود مشاهده‌گر تحلیل این احساسات دشوار است؟  شاید به این دلیل که ما تحت‌تأثیر فضای ذهنی در مورد غیرقابل پذیرش بودن برخی احساسات هستیم. برای شناخت بهتر خود ما به سطحی از خودآگاهی، شجاعت و صداقت نیازمندیم. در تمام دوران کودکی ایده‌هایی از پذیرش یا عدم پذیرش برخی از احساسات به ما القا شده، اینکه پسرها گریه نمی‌کنند، یا دخترها نباید شجاعت به خرج دهند.گویی دسته‌بندی‌هایی برای خود در نظر گرفته‌ایم، دختر خوب و پسر خوب

زمانی که این احساسات تهدید‌کننده به سراغمان می‌آیند، خود مشاهده‌گر کمی ترسیده و عقب می‌نشیند، به جای اینکه تحلیل دقیقی از احساس را ارائه دهد، بی‌حس شده و تحلیلی ارائه می‌دهد که با ایده‌های دوران کودکی‌تان مطابقت بیشتری داشته باشد، "من خسته هستم"، به جای اینکه "من ازت عصبانی‌ام".

با این حال، احساساتی که درک نشده‌اند، از بین نمی‌روند. آنها باقی هستند و نیرویشان را در جهات مختلفی پراکنده می‌کنند، حسادت خود را به شکل لجبازی نشان می‌دهد؛ خشم جای خود را به پرخاش می‌دهد و ... این احساسات گاهی خود را کارکرد روزمره‌مان هم ابراز می‌کنند: اعتیاد به الکل، ناتوانی در کار، اعتیاد به کار، وسواس‌های پاکیزگی و غیره.

اما چطور می‌توان با احساسات در ارتباط بود و آنها را لمس کرد؟

خواندن رمان می‌تواند نقش زیادی در این فرآیند داشته باشد، یک رمان‌نویس خوب می‌تواند تجارب احساسی عمیقی در ما بیدار کند و پذیرش این احساسات را در ما تسهیل کند، احساساتی که تا پیش از این برایمان دست‌نایافتنی و تهدید‌کننده بودند.

راه دیگر، این است که مطمئن شویم زمان کافی برای شناخت و مشاهده خود اختصاص می‌دهیم. شاید شب‌هنگام و زمانی که سکوت همه جا را فرا گرفته زمان مناسبی باشد تا قلم و کاغذی در دست گرفته و از احساساتی بنویسید که هیچ‌گاه نتوانستند خود را ابراز کنند.

بودن در کنار افرادی که به ما کمک کنند تا احساساتمان را پذیرا باشیم می‌تواند ما را با احساساتمان آشتی دهد. آنها کسانی هستند که ما به آنها شنونده خوب می‌گوییم، می‌توانند دوست صمیمی باشند و یا درمانگرتان، کسی که حقیقت وجودیتان را بپذیرد و به احساسات سرکوب‌شده‌تان بال و پر دهد.

 

 

 

رفتار تنظیم نشده

رفتار تنظیم نشده

فرزندتون بهتون به تازگی گفته : ازت متنفرم، تو بدترین مادر دنیایی، امیدوارم بمیری.

شما بچه‌ی بدی ندارید و خودتان هم والد بدی نیستید. بچه‌های خوبی که والدین خوبی دارند نیز این چیزها را می‌گویند. پس چه باید انجام دهیم؟

بهترین کار این است که قبل از اقدام و مداخله، بایستی درک کنیم.

در درجه اول بدان که رفتار تنظیم نشده نشانه‌ای از این است که درون کودکمان آشفته است. همچنین نشانه‌ای از این است که کودک ما به مهارت‌هایی که در آن لحظه نیاز داشته دسترسی نداشته تا بتواند پاسخ متفاوتی بدهد.  

Image

ساعات کاری

شنبه تا پنج شنبه از ساعت ۹ الی ۲۱

با ما تماس بگیرید

اینماد