مقالات عمومی

مرکز روانشناسی هیلان

چگونه رابطه‌ی ما با والدین‌مان بر والدگری خودمان تاثیر می‌گذارد؟

چگونه رابطه‌ی ما با والدین‌مان بر والدگری خودمان تاثیر می‌گذارد؟

پژوهش‌های بسیاری این موضوع را تایید کرده‌اند که روابط اولیه‌ی ما با مراقب‌مان (مخصوصا مادر) پیش‌بینی کننده‌ی قابل اطمینانی در خصوص کیفیت رابطه‌ی ما با فرزندمان محسوب می‌شود.

هر فردی در رابطه با فرزندش دوباره زندگی می‌کند؛ گویی قصه‌ی رابطه دوباره زنده می‌شود و به روی کار می‌آید. این موضوع حتی پیش از اینکه پای فرزندی در میان باشد نیز صادق است. تصورات و افکاری که ما راجع به فرزند پروری داریم، نحوه‌ای که در ذهن مان با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم، تجربیاتی که با والدین خود داشته‌ایم، همه و همه در انتقال بین نسلی دلبستگی موثرند.

در واقع کودکان پیش از متولد شدن در ذهن ما متولد می‌شوند!

احساس ارزشمندی خود که توسط والدین در ما ایجاد شده یا نشده است تا حد خیلی زیادی می‌تواند پیش‌بینی کننده‌ی کیفیت روابط ما با فرزندان‌مان باشد. اگر مراقبت به اندازه کافی خوب را تجربه کرده باشیم که در بافت آن توانستیم خودمان بمانیم و هیجانات‌مان را در فضایی امن ابراز کنیم، ابزار کافی برای فراهم کردن این بستر را برای فرزندان‌مان نیز در اختیار داریم، اما اگر برعکس شرایط ذکر شده اتفاق افتاده باشد چه؟

اگر به اندازه‌ی کافی امنیت را تجربه نکرده باشیم و اکنون برای امن بودن دست‌مان خالی باشد چه؟

 آیا می‌توانیم جلوی پیدایش مجدد الگوهای مخرب و آسیب زا را بگیریم؟

یکی از مواردی که مانع راه ما می‌شود این است که از ترسِ تکرار الگوهای مخرب،گاهی به دام الگوهایی می‌افتیم که دقیقاً متضاد آن الگوها هستند؛ اگر سابقا خودمان توجه کافی دریافت نکرده باشیم، بیشتر از معمول به کودک‌مان توجه می‌کنیم؛ اگر محصور بوده ایم و به نیازهای اکتشافی‌مان میدان داده نشده باشد، اکنون بیش از آنچه که باید، کودک‌مان را به سمت اکتشاف در محیط هدایت می‌کنیم و نیازهای دلبستگی‌اش را خوار می شماریم.

رفتاری که دقیقاً برعکس باشد به اندازه‌ی رفتاری که عیناً الگوبرداری شده، دردسرساز است! زندانیِ نقطه مقابل والدِ خود شدنْ دردسری است که ما گاهاً در والدگری تجربه می‌کنیم. این موضوع انعطاف ما را هدف می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که بر نیازهای رشدی کودک‌مان تمرکز کنیم.

 تنها با شناسایی این الگوها و نیازهای خودمان در رابطه با فرزندان‌مان است که می‌توانیم در جهت شناخت کودک و حالت‌های ذهنی‌اش مانند هیجان‌ها، نیازها، امیال و ... قدم برداریم.

ماساژ و نوزادی

ماساژ و نوزادی

    حساسیت پوستی و حس لامسه نخستین و بنیادین‌ترین کارکردی است که در بدن انسان تحول می‌یابد. به بیان دیگر، نخستین ارتباط برای نوزاد و اولین گام در تحول او از خلال پوست صورت می‌گیرد. طی 50 سال گذشته پژوهش‌ها نشان داده‌اند که لمس و ماساژ برای نوزادان به اندازه‌ی غذا و خواب حیاتی بوده و به تحول جسمانی و روان‌شناختی کارآمد آن‌ها کمک می‌کند. عصب‌شناسان ادعا می‌کنند که در آغوش گرفتن نوزاد مهم‌ترین عامل دخیل در تحول اجتماعی و ذهنی بهنجار او بوده و تأثیر آن تنها محدود به دوران نوزادی نیست؛ بلکه بر کارکردهای عصبی و عصب‌شیمیایی زیربنای رفتار هیجانی در سال‌های بعدی اثر می‌گذارد. ماساژ می‌تواند اعصاب مغز را تحریک کرده، هضم غذا را تسهیل کند و به وزن‌گیری بهتر بینجامد.

ماساژ می‌تواند سطح هورمون‌های استرس را کاهش داده و عملکرد سیستم ایمنی را بهبود بخشد. ماساژ همچنین به بهبود تعامل والد-کودک کمک می‌کند. پژوهش‌ها نشان داده‌اند که ماساژ دادن کودک دربردارنده‌ی فواید عاطفی و فیزیکی برای او و فرصتی شگفت‌انگیز برای تقویت پیوندی عمیق بین کودک و والدینش است. فراتر از این‌ها، ماساژ دادن به والدین کمک می‌کند که درانجام دادن کاری مثبت برای کودک خود احساس توانمندی نمایند.


نگارنده متن: خانم نجمه زیودار
برگرفته از کتاب: «ماساژ نوزاد: دستنامه‌ای برای والدین عاشق»

دلایلی برای زندگی

دلایلی برای زندگی

زمانی که حال روحی و روانیمان خوب باشد، به ندرت ذهنمان به سراغ فهرستی رسمی از "دلایلم برای زندگی" می‌گردد. صرفاً تصور می‌کنیم که خود زندگی را دوست داریم و این احساسی طبیعی و معمول است. با بررسی دقیق‌تر پی می‌بریم که میل وافر ما به زندگی صرفاً این نیست. با کمی تعمق پی می‌بریم که این سرخوشی و شادابی ما بسته به مجموعه‌ای از عناصری هستند که به خود زحمت نمی‌دهیم تک‌تک آنها را بشناسیم با این حال هریک برای خود هویتی متمایز دارند.

تنها زمانی که دچار بحران شده و روحیه‌مان در هم می‌ریزد، با غم و اندوه شدید، به این فکر می‌کنیم که تا بحال برای چه چیزی زندگی می‌کردیم و دلایلمان برای زندگی چه بودند؛ گویی تنها زمانی که این دلایل را از دست می‌دهیم آنها را با وضوح عجیبی درک می‌کنیم. سعی می‌کنیم بفهمیم که چطور در این سال‌ها با انرژی و انگیزه از خواب بیدار می‌شدیم، با مشکلات کنار می‌آمدیم، با دیگران ارتباط برقرار می‌کردیم و چشم انتظار فرداها بودیم – بعد با خود فکر می‌کنیم از حالا به بعد چطور می‌توان اراده و انگیزه‌ای برای ادامه زندگی داشت؟

پیوند ما با زندگی ممکن است به خاطر شغل موردعلاقه‌مان، اعتبارمان، معاشرت با یک کودک یا یک دوست، تندرستی و خلاقیت ذهنی‌مان بوده باشد. حال که چنین دلایلی به چشممان نمی‌آیند تنها جنبه‌ای از آن را از دست نمی‌دهیم بلکه کل زندگیمان بی‌هدف می‌شود. لذت‌های فرعی اعم از تعطیلات، خواندن یک کتاب، خوردن شام با یک آشنای قدیمی یا یک سرگرمی نمی‌تواند فقدان رضایت‌ درونیمان را جبران کند. گویی ساختار لذت‌‌گرایی ما در زندگی از هم می‌پاشد. شاید سعی نکنیم خودکشی کنیم اما نمی‌توانیم نام زندگی را بر آن بنهیم، گویی جسد‌های متحرکی هستیم که دستورالعملی‌هایی خالی از معنا را دنبال می‌کنیم.

وقتی می‌گوییم فردی مشکل روانی پیدا کرده است، اغلب به فقدان دلایلی پایدار برای ادامه زندگی اشاره می‌کنیم.

اما تکلیف پیش رو چیست؟

ما باید داستان‌های جدیدی در مورد خودمان خلق کنیم، اینکه واقعاً که هستیم و چه چیزی برایمان مهم است. شاید لازم باشد خود را به خاطر حماقت‌های بزرگ ببخشیم، از تلاش برای خاص بودن و استثنایی بودن دست بکشیم، بلندپروازی‌های دنیوی را رها کنیم و یک بار برای همیشه بپذیریم که ذهنمان ممکن است آنطوری که انتظار داشتیم منطقی و قابل‌اعتماد نباشد. زندگی را ادامه دهیم صرفاً چون هر انسانی سزاوار درک شدن است – و چون به همان شیوه‌ای که بلدیم تمام تلاشمان را می‌کنیم.

اگر گذر از یک بحران روحی شدید یک مزیت داشته باشد این است که بعد از رهایی از آن ما زندگی را آگاهانه انتخاب کرده‌ایم نه اینکه آن را صرفاً یک هنجار بدانیم. شاید ما، کسانی که خود را از تاریکی بیرون کشیدیم، از بسیاری از جنبه‌ها محروم باشیم اما حداقل مجبور شده‌ایم خودمان دلایلی برای حضور و زنده‌ بودنمان بیابیم نه اینکه این دلایل را به ارث برده و یا بدیهی فرض کنیم. هر روزی که به حضورمان در زندگی ادامه می‌دهیم گویی روزی است که آن را از چنگال مرگ رهانده‌ایم، تا جایی که رضایت‌بخشی‌مان بیش‌تر و بیش‌تر شده و قدردانی عمیق‌تری برای حضور آگاهانه‌مان خواهیم داشت.

چالش مشکل فعلی را در ابتدایی‌‌ترین شکل می‌توان به این صورت بیان کرد: هر روز به فهرستی کوچک اما قوی و قانع‌کننده برای دلایلی برای زنده ماندن و زندگی کردن دست بیابیم.

منبع: School of life

مهمترین نقش والد

مهمترین نقش والد

پدر و مادری کردن، کاری است که همه ما می‌خواهیم آن را درست انجام دهیم. برای همین دائماً راهکارهای فرزندپروریمان را با راهکارهای دیگران مقایسه می‌کنیم و بدنبال شیوه‌های به روزتر در فرزندپروری هستیم. اما در نهایت باز هم نگرانیم که چرا برخی راهکارها بر روی کودکمان جواب نمی‌دهد، در صورتی که دیگران در آن راهکارها موفق هستند. در واقع بیشتر ما به عنوان والد، دنبال راه حل‌های عملی هستیم که به ما بگوید باید چکار بکنیم. ولی والد بودن بیشتر از آن که به این موضوع مربوط باشد که ما چه کاری انجام می‌دهیم و آن کار چقدر درست است وابسته به این موضوع است که ما به عنوان والد تا چه اندازه درک درستی از علت‌های زیربنایی رفتارهای فرزند خود داریم یا به عبارت بهتر تا چه اندازه کنجکاو و مشتاق هستیم تا دنیای درونی فرزندمان را بشناسیم و درک کنیم.
رفتار کودک به ندرت تصادفی و بدون علت است. بینش پیدا کردن به این علل و درک رفتارهای بیرونی او بر اساس آنچه در درونش می‌گذرد، بزرگترین نقش ما به عنوان یک والد است.

افسرده‌ام یا تنبل؟

افسرده‌ام یا تنبل؟

 

افسردگی و تنبلی اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند، به همین دلیل بسیاری از افراد افسرده به اشتباه تنبل شناخته می‌شوند. افسردگی و تنبلی هر دو بر انگیزه، تمرکز، سطح انرژی و کیفیت کاری تأثیر می‌گذارند. تفاوت در این است که افسردگی بر سلامت روان و خلق افراد اثر می‌گذارد در حالیکه تنبلی افراد را با چیزهایی خارج از کنترلشان بی‌انگیزه می‌کند چون در اصل بینشی در مورد چیزی که به آنها انگیزه می‌دهد ندارند

چگونه می‌توان فهمید که افسرده‌اید یا تنبل؟

افسردگی شما را وارد دنیای تاریکی می‌کند، متوجه می‌شوید که صبح‌ها به سختی می‌توانید از تخت خود بیرون بیایید، نه به این دلیل که در حال استراحت بوده و از این استراحت لذت می‌برید، بلکه به این دلیل که غمگین و مأیوس بوده و احساس ناامیدی می‌کنید.

تنبلی یک تجربه موقعیتی است. بعضی روزها احساس تنبلی می‌کنید چون بعد از یک هفته شلوغ کاری خسته شده‌اید. در حالیکه افسردگی می‌تواند هفته‌ها و ماه‌ها طول بکشد و فرقی نکند که چقدر خسته باشید و یا استراحت کرده‌ باشید.

همه ما روزهایی را تجربه می‌کنیم که از روی اراده تنبل هستیم. به طور مثال وقتی یک روز مرخصی می‌گیریم. این تنبلی به نوعی خودمراقبتی محسوب می‌شود. تلویزیون تماشا می‌کنیم، غذای موردعلاقه‌مان را سفارش می‌دهیم و از زندگی کند و آرام خود لذت می‌بریم.

 

چرا تنبلی تبدیل به یک مشکل می‌شود؟

تنبلی ممکن است نشان دهد که زندگی فرد نیاز به بررسی و تأمل دارد. با این حال گاه نشانه‌هایی از آن را می‌توانید در خود تشخیص دهید

1.احساس می‌کنید کارهایی که انجام می‌دهید بی‌فایده هستند

ارزش‌گذاری به این معناست که آیا احساس می‌کنید کاری که به شما محول شده است با ارزش‌های شما همسو است یا نه؟

در محل کار، ممکن است وظایفی به شما محول شده است که به نظر بی‌فایده برسند. اگر این احساس را نداشته باشید که کاری که انجام می‌دهید همسو با ارزش‌های شماست ممکن است به سختی بتوانید آن کار را به اتمام برسانید.

بیشتر ما این توانایی را داریم که این تفکر ارزش‌گذاری را برای کارهایی که به نظر کم‌تر ارزشمند‌ هستند به حالت تعلیق دربیاوریم. با این حال برای برخی افراد انجام چنین کارهایی تقریباً غیرممکن است. اگر چنین فردی هستید بهتر است با رئیس خود در مورد ارزش کاری که انجام می‌دهید صحبت کنید. عمیقاً روی ارزش کاری که انجام می‌دهید تأمل کنید تا بتوانید آن را به اتمام برسانید. در غیر این صورت نمی‌توانید کار را شروع کرده و مدام به تعویق خواهید انداخت تا جایی که لقب "تنبل" نصیبتان شود!

2.حسابی درگیر شبکه‌های اجتماعی هستید!

برای هر فردی پیش آمده که ساعت‌ها وقت خود را صرف بالا و پایین کردن اسکرول در اینستاگرام کرده باشد. اعتیاد به شبکه‌های اجتماعی تبدیل به یک معضل شده است. تأمل در اینکه صرف این زمان چه تأثیری بر روی سلامت روانی شما می‌گذارد بسیار مهم است.

روی کاهش زمان صرف شده‌تان در این شبکه‌ها تمرکز کنید. می‌توانید در آخر هفته‌ها این اپلیکیشن‌ها را از روی گوشی خود حذف کرده و در زمانی دیگر آن‌ها را مجدداً نصب کنید.

  1. تنبلی‌ می‌کنید چون کارهای زیادی برای انجام دادن دارید!

وقتی از راه دور کار می‌کنید، از هر طرفی نگاه کنید مملو از کار می‌شوید. لپتاپتان، گوشی موبایلتان، جلسات آنلاینی برنامه‌ریزی شده‌اند. ممکن است راه واکنش شما به این حجم کاری شبیه به تنبلی به نظر برسد. اینکه سراغشان نرفته و از آنها اجتناب کنید و به یک شیوه غیرپاسخگو بگویید "سرم خیلی شلوغه!"

افسردگی یا تنبلی – هیچ کدام اشکالی ندارند!

افسردگی و تنبلی هر دو بخشی از زندگی هستند. خوب یا بد اجتناب‌ناپذیرند. آنچه مهم است این که تلاش کنیم تا خود و دیگران را به خاطر این دو تجربه انسانی قضاوت نکنیم.

 

 

شرم سمّی

شرم سمّی

شرم هیجانی است که به منظور بازداری تکانه‌ها و ابراز ناخواسته خود اصیل ما به وجود آمده است. این هیجان قدرتمند ما را با جامعه، همسالان، خانواده و هر گروه دیگری که می‌خواهیم به آن تعلق داشته باشیم، تطبیق می‌دهد.

شرم سالم اطمینان حاصل می‌کند که ما بیش از اندازه حریص، پرخاشگر، سوءاستفاده‌کننده و یا نادیده‌انگار نباشیم. در واقع به ما انگیزه می‌دهد که انسان‌های خوبی در گروه و جامعه باشیم. وقتی مطابق با ارزش‌های گروه عمل می‌کنیم احساس خوبی داریم و وقتی این کار را نمی‌کنیم ترس از بازخواست شدن، نفی شدن و درد شرم داریم.

شرم سمی نشانه‌ای از یک محیط سمی است که در آن ما باورهای منفی نظیر "من بد هستم"، "به اندازه کافی خوب نیستم" و " دوست‌داشتنی نیستم" را در خود پرورش می‌دهیم.

شرم سمی برای بقای گونه‌های ما ضروری نیست. در واقع ما بدون آن وضعیت بهتری خواهیم داشت. اما متأسفانه وجود دارد. شرم سمی عامل اصلی بسیاری از رنج‌های فردی و جمعی، تکانه‌های خودتخریب‌گر درونی و تعارضات رابطه‌ای است و منجر به افسردگی، اعتیاد، اختلالات خوردن، اختلالات شخصیت و پرخاشگری می‌شود. این شرم زمینه کمال‌گرایی، تحقیر خود، تکبر و خودبزرگ‌پنداری است- همه دفاع‌هایی که در برابر ناامنی حاصل از شرم به کار گرفته می‌شود.

وقتی شرمگین هستیم، نمی‌توانیم خود واقعی‌مان را به نمایش بگذاریم. شرم ما به ما می‌گوید که چیزی را پنهان کنیم چون پراز نقص، معیوب یا متفاوت جلوه خواهیم کرد و اگر کسی پی به وجود حقیقی ما ببرد، طرد خواهیم شد.

شرم سمی باید درک شده و سپس ترمیم یابد تا سلامت فردی و جمعی ما به تبع آن بهبود یابد. در ادامه 5 نکته مهم در مورد این احساس گفته شده است:

1.همه ما آن را داریم

هیچ‌کدام از ما از احساس شرم در امان نمانده است. در زمان‌های مختلف ما ممکن است مورد انتقاد قرار گرفته، طرد یا نادیده گرفته‌ شده‌ باشیم. و گاه شرم شخص آسیب‌زننده را با خود به همراه داریم. با این حال شرم سمی عمیقاً می‌تواند عزت‌نفس ما را خدشه‌دار کرده و بر جنبه‌های مختلف سلامت روان اثرگذار باشد.

2.هیچ‌کس نمی‌خواهد در مورد شرم صحبت کند

صحبت در مورد شرم راحت نیست حتی می‌تواند شرمساری بیشتری را موجب شود. با این حال صحبت در مورد آن در یک فضای امن و بی‌قضاوت می‌تواند تجارب مثبتی را به همراه داشته باشد، تجاربی که گاه احساس شرم را در درونمان کمرنگ‌تر می‌کند.

  1. ما با احساسات بدی نسبت به خود متولد نشده‌ایم، شرمساری نشانه‌ای از محیط ماست

شاید به عنوان بزرگسال به یاد نیاوریم که این شرم سمی چگونه در ما ایجاد شده است. با این حال باید بدانیم که اگر نیازهای ما به عشق، مراقبت و پذیرش به طور مدام با بی‌توجهی، غفلت و تحقیر روبرو شود ما دچار شرم سمی می‌شویم.

  1. تجربه شرم دردناک است

تکامل هوشمند است، احساس شرم را چنان طراحی کرده که ما برای جلوگیری از آن تقریباً هرکاری می‌کنیم. چه چیز دیگری می‌تواند باعث شود که ما نیازهای خودخواهانه‌ خود را برای انطباق با نیازهای دیگران کنار بگذاریم؟ دفاع‌هایی مانند کناره‌گیری، پرخاشگری، کار زیاد، اعتیاد و وسواس ما را از احساس غیرقابل تحمل شرم می‌رهاند و در عوض رنج‌های دیگری بر ما تحمیل می‌کند.

5.رهایی از شرم ممکن است

وقتی تحت‌تأثیر شرم قرار می‌گیریم باید آن را به رسمیت بشناسیم. برای اینکه از این احساس رهایی یابیم باید خودمان را از آنچه که شرم سعی دارد به ما بقبولاند جدا کنیم. باید باورهای  شرمگین‌کننده خود را طوری ببینیم گویی جدا از ما هستند، وقتی تا حدی این جدایی رخ داد می‌توان با کنجکاوی و شفقت با خود ارتباط برقرار کنیم. وقتی با خود اصیل خود ارتباط برقرار کردیم دیگر به راحتی تحت‌تأثیر شرم خود قرار نمی‌گیریم

معرفی کتاب: The body keeps the score

معرفی کتاب: The body keeps the score

"بدن به یاد می‌سپارد" عنوان زیبا و گویای کتابی است که در سال 2014 توسط یک روانپزشک هلندی متخصص تروما به نام "دکتر بسل ون‌در‌کولک" نوشته شد.

این پژوهشگر پیشگام، یکی از برجسته‌ترین متخصصان جهان در زمینه اختلال استرس پس از سانحه است و الگویی نو برای بهبود این اختلال ارائه می‌دهد.

ون‌در‌کولک بر ایده‌ای تأکید می‌کند که شاید روانشناسان و روانپزشکان به آن توجه زیادی نشان نداده‌اند. او تأکید می‌کند که افرادی که با تروماهای هیجانی روبرو شده‌اند، این حوادث را تنها در ذهن ندارند بلکه این نشانه‌ها همواره جایی در بدن آنها جای گرفته‌اند: در نحوه نشستن و نفس کشیدنشان، در نحوه نگه داشتن شانه‌ها، در الگوی خواب، ورزش کردنشان و غیره.

توجه به بدن و جدی گرفتن آن،  مسیر را برای تشخیص و درمان اختلالات هیجانی هموار می‌کند. در این کتاب به درمانگران توصیه می‌شود که به جای اینکه یک فرد را ذهنی جدا از بدن ببینند، بدن را به عنوان صفحه‌ای ببینند که تجارب هیجانی روی آن نقش بسته است و نشان می‌دهد که فرد چه هیجان‌هایی را از سر گذرانده است – صفحه‌ای که باید دیده و خوانده شود و مانند هر موضوع ذهنی به آن بها داده شود.

به طور مثال در خلال این کتاب اشاره شده که کسانی که زمانی توسط مراقبین خود مورد غفلت واقع شده‌اند تقریباً به معنای واقعی کلمه از بدن‌های خود جدا شده‌اند. آنها "مالک" بدن خود هستند، اما به واقع در آن "زندگی" نمی‌کنند. اگر کسی شانه‌های آنها را لمس کند یا نوازششان کند  احساس نامطلوبی می‌کنند. آنها ممکن است تصور کنند که بدن آنها "چندش‌آور" است چون زمانی به چشم کسانی که از آنها مراقبت می‌کردند این‌گونه به نظر می‌رسید.

 

افسردگی خندان

افسردگی خندان

 

میلیون‌ها نفر در سراسر جهان از افسردگی رنج می‌برند. این افسردگی چه به دلایل ژنتیکی و چه محیطی باشد بسیاری از انسان‌ها را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهد. برخی افراد وقتی متوجه می‌شوند که نشانه‌هایی از افسردگی را در خود می‌بینند از متخصصان کمک می‌گیرند، با این حال این برای همه آسان نیست، در واقع برخی ترجیح می‌دهند وانمود کنند که این نشانه‌ها را ندارند. آنها در حالی که درد می‌کشند لبخند به لب دارند و سعی می‌کنند آن را از اطرافیان پنهان کنند. به کار و تحصیل خود ادامه می‌دهند در حالی که با نشانه‌هایی جدی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. این پدیده با نام "افسردگی خندان" شناخته می‌شود.

افسردگی خندان چیست؟

این عنوان در راهنمای تشخیصی اختلالات روانی دیده نمی‌شود با اینکه خیلی از افراد افسرده با آن درگیر هستند."افسرده خندان" به فردی اطلاق می‌شود که اختلال افسردگی اساسی (نوعی اختلال افسردگی در سطح شدید آن) دارد با این حال علائم آن را پنهان می‌کند. فرد گویی دیگران را متقاعد می‌کند که هیچ مشکلی ندارد و همه چیز خوب است در حالی که این‌گونه نیست.

نشانه‌ها و علائم

افرادی که با افسردگی خندان دست و پنجه نرم می‌کنند ( می‌توان آن را اختلال افسردگی اساسی با عملکرد بالا نیز نامید) متوجه می‌شوند که علائمی مانند غم، ناامیدی، خشم و تحریک‌پذیری دارند و همچنین مسائلی مانند از دست‌دادن علاقه، خستگی، اختلال در خواب، از دست دادن اشتها یا پرخوری، اضطراب و موارد دیگر را برای مدتی طولانی تجربه می‌کنند.

چرا افراد علائم افسردگی خود را پنهان می‌کنند؟

دلایل متعددی وجود دارد که افراد مبتلا به افسردگی اساسی با عملکرد بالا علائم خود را پنهان می‌کنند. برخی از دلایل رایج در زیر عنوان شده است:

1.نمی‌خواهند باری روی دوش اطرافیان بگذارند:

بسیاری از افرادی که با افسردگی درگیر هستند گاه احساس می‌کنند اگر تحت تأثیر علائم خود قرار گیرند، بار اضافه‌ای بر دوش اطرافیانشان تحمیل کرده‌اند. این احساس آنها را دچار احساس گناه می‌کند و برای اینکه این احساس را کم کرده باشند سعی می‌کنند علائمشان را پنهان کنند.

2.شرم

در حالی که امروزه سعی بر آن شده تا احساس شرم مربوط به برچسب‌‌های منفی اختلالات روانی تا حد زیادی از میان برداشته شود، با این حال برخی از افراد از اینکه دیگران متوجه علائم افسردگی در آنها شده و این موضوع را به آنها گوشزد کنند، احساس شرم می‌کنند.

3.انکار

پذیرش اینکه شما ممکن است نیازمند کمک از سمت متخصصان باشید برای بسیاری از افراد دشوار است، آنها ترجیح می‌دهند به جای اینکه از متخصصی برای التیام دردشان کمک بگیرند، این نشانه‌ها را در خود انکار کرده، پنهان کنند و یا نادیده بگیرند.

4.حفظ ظاهر

اگر کسی عادت داشته در زندگی خود نقش خاصی را ایفا کند، به طور مثال همیشه مادر نمونه‌ای برای فرزندش باشد، کارمند وظیفه‌شناس و یا دانشجوی ممتازی در دانشگاه باشد برای اینکه خللی در نقشش رخ ندهد سعی می‌کند حفظ ظاهر کرده و با تلاش مضاعفی کنترل موقعیت را از دست ندهد.

کمک بگیرید

نشانه‌های افسردگی با انکار، توجیه و حفظ ظاهر از بین نمی‌روند، گاهی تلاش برای ندیدن آنها نتیجه‌ای عکس می‌دهد، کیفیت زندگی‌تان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد و روابطتتان را دچار مشکل می‌کند. یک درمانگر متخصص می‌تواند کمک کند تا مجبور نباشید این نشانه‌ها را در تنهایی تحمل کنید و طی فرآیندی،  در نهایت بتوانید احساسات بهتری را تجربه کنید

Image

ساعات کاری

شنبه تا پنج شنبه از ساعت ۹ الی ۲۱

با ما تماس بگیرید

اینماد